بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 31
کل بازدید : 19700
کل یادداشتها ها : 55
درد می کشم ...با مُسکِّن حتی !
صبح که می شود
حَبِّ بی خیالی بالا می اندازم
شب که شد
خُماری می کشم
روزها تکرار مکرراتند و شب ها
تراژدی آفرینش
ممیزی های ذهنم
هر روز سخت گیر تر می شوند
کلمه ها را سانسور می کنند
جمله ها را قیچی
تیترها را ...پاک!
از اینهمه گلاب، بوی مرگ می آید